و شما دو تن، ای خواهر! ای برادر!
ای شما که به انسان بودن معنی دادید و به آزادی جان! و به ایمان و امید، ایمان و امید! و با مرگ شکوهمند خویش به حیات، زندگی بخشیدید .
آری ای دو تن!
از آن روز دردناک که خیال نیز از تصورش می هراسد و دل از دردش پاره می شود، چشم های این ملت از اشک خشک نشده است .
توده ما قرن هاست که در غم شما و در عشق به شما می گرید. مگر نه عشق تنها با اشک سخن می گوید.
ادامه مطلب ...مگر نه اشک، زیباترین شعر و بیتاب ترین عشق و گدازانترین ایمان
و داغترین اشتیاق و تبدارترین احساس و خالصترین گفتن
و لطیفترین دوست داشتن است که همه، در کوره یک دل، به هم آمیخته و ذوب شدهاند
و قطرهای گرم شدهاند، نامش اشک؟
کسی که عاشق است و از معشوقش دور افتاده و یا عزادار است
و مرگ عزیزی قلبش را میسوزاند، میگرید، غمگین است،
هرگاه دلش یاد او میکند و زبانش سخن از او میگوید و روحش آتش میگیرد
و چهرهاش برمیافروزد، چشمش نیز با او همدردی میکند؛ یعنی اشک میریزد،
اشک میجوشد و این حالات همه نشانههای لطیف و صریح ایمان عمیق و عشق راستین اویند
گریهای که تعهد و آگاهی و شناخت محبوب یا فهمیدن
و حس کردن ایمان را به همراه نداشته باشد
کاری است که فقط به درد شستشوی چشم از گرد و غبار خیابان میآید
مهراوه ی من...!
من پرشکوه ترین سروده های عالم را در ستایش تو -ای دختر آفتاب- خواهم سرود.
من پر شورترین ترانه های عاشقی را که برخوردارترین معشوقان جهان از آن نصیبی نبرده اند،برایت خواهم ساخت.
ای غزل غزل های دل من!
کلماتی را در کار زیبایی های زیبای تو برخواهم گزید که سلیمان را نیز-که زبان پرندگان میداند و از کبوتران عاشق شعر خدا را آموخته است-در پیشگاه چشمان آزرده ی معشوق خویش چنان از شرم پریشان کند که هرگز سر از گریبان برنتواند داشت.
ومن،در آستان محراب تو-ای قدسی محراب معبد مهر- چنان ات به درد واشک،دعا خواهم گفت که خدایان همه ی عصر ها از پرستندگان پارسای خویش،از همه ی زاهدان شب زنده دار خویش،وهمه ی عارفان مشتاق وعاشقان گداخته ی خویش که در همه ی امت ها دعایشان گفته اند وبه گرم ترین اورادشان عبادت کرده اند سرد گردند.
«گزیده ای از کتاب هبوط - اثر دکتر علی شریعتی»
شمع مگر نه خود من است؟
میان من و شمع پیوندهای ویژه و پنهانی نیز هست، نخستین شعری که سروده ام «شمع» بوده است.
منتهی شمع زندان.
نوعی خود من است مگر نه اینکه شمع مجموعه حروف اول اسامی من است؟!
به جلوه های زیبای شعله شمع چشم دوختم ، زبانه آبی رنگ آن را که گویی هزاران حرف تازه با من داشت می نگریستم و می شنودم.
می سوخت ، می گداخت و در برابرم ذوب می شد و هیچ نمی گفت اما سراپا گفتن بود. کسی نمی داند و نمی تواند بداند که شمع در چشم من چه تصویری داشت.
برای فهم هر چیزی تشبیه ، کمک بزرگی است اما من چگونه می توانم آنچه را در شمع می دیدم تشبیه کنم؟
با چه تشبیه کنم؟
این شمع مگر نه خود من است ؟ کارش چیست؟
سوختن ، افروختن ، گریستن ، گداختن و دم بر نیاوردن ، ایستادن و ذوب شدن و روشنی از سوزش خویش به محفل کوران بخشیدن.
آه که چه شباهتی است میان من و شمع !
این مگر نه خود من است ؟ این مگر نه همچون من زندگی می کند؟
من دارم خودم را در برابرم می بینم ! این است معنی تجربه از خویش و چه تجربه معجزه آسا و شگفتی !
این خودم است ، حتی اسمش هم اسم خودم است !
به قول منوچهری :
من ترا مانم به عینه ، تو مرا مانی درست
هر دو جانسوزیم ، اما دوستدار انجمن
«دکتر علی شریعتی»
گفتگوهای تنهایی
حسین یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است و آن نیمه تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است؛ حجّی که همۀ اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنّت، جهاد کردند.
این حج را می گذارد در وسط و شهادت را انتخاب می کند و به پایان نمی برد تا به همۀ حج گزاران تاریخ، نماز گزاران تاریخ، مؤمنانِ به سنّت ابراهیم بیاموزد که :
اگر امامت نباشد ، اگر رهبری نباشد ، اگر هدف نباشد ، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد ، چرخیدن بر گرد خانۀ خدا با خانۀ بت مساوی است ...
چنانکه حسین، همان که حج را نیمه تمام گذاشت، کسانی که در غیبت حسین، همچنان به طواف ادامه دادند مساوی هستند با کسانی که در همان حال بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند.
زیرا شهید که حاضر است در همۀ صحنه های حق و باطل، در همۀ جهادهای میان ظلم و عدل حاضر است، حضور دارد، می خواهد با حضور خویش این پیام را به همۀ انسانها بدهد که :
وقتی در صحنه نیستی، هر کجا که می خواهی باش. وقتی که در صحنۀ حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل نیستی، هر کجا که می خواهی باش : چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی هر دو یکی است .
شهادت، حضور در صحنۀ حق و باطل همیشۀ تاریخ است .
و غیبت : آنهایی که حسین را تنها گذاشتند، همه با هم برابرند . هر سه تیپشان یکی هستند : چه آنهایی که حسین را تنها گذاشتند تا ابزار دست یزید باشند و مزدور او، و چه آنهایی که در هوای بهشت، به کنج خلوت عبادت خزیدند و با فراغت و امنیت، حسین را تنها گذاشتند و از دردسر حق و باطل کنار کشیدند و در گوشه محرابها و زاویۀ خانه ها به عبادت خدا پرداختند، و چه آنهایی که مرعوب زور شدند و خاموش ماندند.
زیرا در آنجا که حسین حضور دارد – و در هر قرنی و عصری حسین حضور دارد ! – هر کس که در صحنه او نیست ، هر کجا که هست ، یکی است ، مؤمن و کافر ، جانی و زاهد ، یکی است .
این است معنی این اصل تشیع، که قبول هر عملی، یعنی ارزش هر عملی، به "امامت" و به" رهبری" و به" ولایت" بستگی دارد ! و اگر او نباشد، همه چیز بی معنی است و می بینیم که هست ."
از : دکتر علی شریعتی ، مجموعۀ آثار ، جلد ١٩ ، حسین وارث آدم ، صفحات ٢٠۴ و ٢٠۵ .
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ( عمده آدمها . حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند
.. به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال 1348 « امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه¬ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).
گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.
وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است چه خواهد بود؟ جز این که همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب¬هایم و نوشته¬هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می¬داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به "احسان" است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن¬ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:
یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن¬های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایده¬آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش¬های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله¬ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه¬داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراهه¬ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می¬تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو می¬رود تا کجا می¬تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
ادامه مطلب ...وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم، وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ، وقتی او تمام شد من آغاز شدم وچه سخت است تنها متولد شدن!مثل تنها زندگی کردن است مثل تنها مردن است.
........دارد مشکل می شود ، تحمل یکدیگر برایمان سنگین شده است ، هنوز جرات آن را نیافته ام که در برابر هم قرار گیریم ، هنوز هم با هم روبرو نشده ایم ، از ترس چنین حادثه ای است که من همواره شلوغ می کنم ، حرفهای دیگر و چیزهای دیگر را به میان می ریزیم تا خودمان در آن ها گم شویم و درست، روشن به چشم هم نیائیم ... دیوار عریان روح یکدیگر، تحمل پذیر نیست ... تو چه بی باکانه خودت را نشان دادی ، باید کم کم بدان عادت کنیم ، یک باره نمیتوان با هم بود ، باید جرعه جرعه از هم بنوشیم ... یک جور دیگری شد ، دیگر حرف زدن از هرچه جز از خودمان محال است ... تو هرگونه فریبی را گرفتی.
....... من در برابر تو کیستم؟ و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش توئی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهائی که انیسش توئی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی : نه ، هیچ کدام! هیچ کدام ، این ها نیست ، چیز دیگری است ، یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است و خدا آن را تازه آفریده است. هرگز ، دو روح ، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند ، این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند ... نه ، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد ... سکوت، این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد.
بخشی از گفتگوی تنهایی
- هر اروپایی دو تن است: یک پاسکال و یک دکارت و در هر مسلمانی یک بوعلی و یک بوسعید زندگی می کند.زندگی؟نه. جنگ. در هر چینی کنفسیوس و لائوتزو با هم در کشمکش اند. به هر حال هر کسی ارسطویی و مسیحی را در خود پنهان دارد.
2- انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.
3- هر موجودی در طبیعت"آنچنان است که باید باشد" و تنها انسان است که هزگز آنچنان که باید باشد نیست.آدمی هرچه روحح می گیرد و هرچه از آنکه"هست"فاصله می گیرد از انکه باید باشد نیز دورتر می شود و این است که هر که متعالی تر است از و حشت ابتذلا هراسناک تر است و از بودن خویش ناخشنود تر و این است فرق میان انسان و حیوان.
4- وسپاسین امپراطور رم در بستر احتضار تا احساس می کند که دم اخر است ناگهانن بر می خیزد و فریاد می کشد"یک امپراطور ایستاده می میرد" افسرانش بازوهای او را میگیرند تا بتواند سر پا جان دهد.
5- من هم فلسفه برکلی پیامبر مکتب ایده الیسم را در زندگی تجربه کرده ام و هم فرمان ژید را در داشتن" نگاهی که بدان مائده های زمینی را به زیبایی مائده های اسمانی ببینیم" که این تمام فلسفه آخرین ژید است.
6- مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمی است.
7- حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش نمی خواهد مجهول بماند مجهوا ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و دردبیگانگی و غربت را.
8- هر انسان کتابی است چشم به راه خواننده اش.
9- وقتی عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرود می آورد.
10- جه می کشید ان پیرمرد درد آلوده عمگین که در زیر شبستان بزرگ و تهی جز انعکاس فریادهای خود را که در زیر سقف این آسمان می پیچید و می نالید:
"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟
11- چقد خود را با پیامبر مزامیر اشنا می یابم در ان لحظه که تنها بر روی زمین ایستاد و بر سر اسمان به درد فریاد زد:
" من در روی این زمین غریبم اوامر خود را از من مخفی مدار"
12- حالا می فهمم چرا شمس تبریزی عمری بی تابی می کرد و یک جمله حرف نتوانست بزند.یک بیت شعر نتوانست بسراید.
نمی شود برای نوشتن و گفتن و سرودن باید در سطح مولانا ماند اگر به مرز شمس قدم گذاشتی دیگر در اختیار خود نیستی. آنجا جاری رقصیدن های رقت بار است و دست افشانی های دردناک و مستانه، جای نشستن و گفتن نیست.
13- من از دو کار نفرت دارم یکی درد دل که کار شبه مردهاست و یکی ههم از خود دفاع کردن برای تبرئه خود جوش زدن.
14- حرفهایی هست برای گفتن
گه اگر گوشی نبود نمی گوییم
حرفهایی هست که هر گز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورد.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند.
و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
15- هر کسی به اندازه های که احساسش می کنند هست.
هر کسی را بدانگونه که هست احساس می کنند.
16-نمی گویم هر چه غمناک است عمیق است و جدی-که اینچنین نیست- بلکه هر چه عمیق است و جدی غمناک است.
17- نعمت بزرگی که خدا به انسان داده این است که از شنیده سکوت عاجز است
دین « نه »
تو دین « نه » به من دادی ، پدر ، مادر ! من دختر تو بودم ، راه های را که به من نشان دادی ، پیشنهادهایی که داشتی ، شکل زندگی و ارزش های اخلاقی یی که به من ارائه کردی ، این است : نرو ، نکن ، نبین ، نگو ، نفهم ، احساس نکن ، ننویس ، نخوان ، نه ، نه ، نه و ... اینکه همه اش نه شد ، من به دنبال دین آری هستم که به من نشان بدهد که چه بکن ، چه بخوان و چه بفهم !
به قول یکی از نویسندگان : « وای به حال دینی که نه در آن بیشتر است از آری » و از تو من یک آری نشنیده ام .
کتابی برای نخواندن ! قرآنی که تو به آن معتقدی به چه کار ما می آید ؟ من نمی دانم در آن چه هست و تو خودت هم نمی دانی تویش چیست ؟ از این جهت من کافر توی مومن هر دویمان هم درس هستیم ، منتهی من با آن کار ندارم – چون کتابی که به درد خواندن نخورد به چه درد می خورد ؟ اما تو مرتب می چسبانیش به چشمت و سینه ات ، به پهلویت ، به قنداق بچه ات و به بازوی داداشت و به بالش مریضت تا آن جا که من دیده ام این کتاب برای تو فقط مصرفش همیشه این بوده که : وقتی که از خانه ات بیرون می آیی ، چند جمله از آن را به قفل در خانه ات پف کنی ، من یک قفل فنی و محکمی می خرم که اصلا احتیاج به پف نداشته باشد ، با تکنیک بسته شود نه با پف ! تو برای سلامت و مصونیت جمله هایی از آن را دور خودت پف می کنی یا نسخه هایی از آن را به آستر جلیقه ات می دوزی یا به گردن گاوت می آویزی ! من می روم واکسن میزنم و از دکتر متخصص نسخه دوا می گیرم بنابراین به « قرآن تو » نیازی ندارم !
تو با آن استخاره می کنی به جای « انتخاب » و « تصمیم » ، « عمل » و « قضاوت » و « فهمیدن » و « اندیشیدن » ... که کار انسان و ارزش امتیاز انسان است – با کتاب یک نوع شیر یا خط بازی می کنی و لاتاری و بخت آزمایی می کنی ، من - فرزند تو – با اینکه به وحی عقیده ندارم حاضر نیستم تا این حد به قرآن اهانت کنم ، به هر حال این یک کتاب است « قرآن تو » « کتاب هدایت » است آن را « می خوانم » تا ، با اندیشیدن و فهمیدن نوشته های آن ، راه خوب و بد و متوسط را در زندگی پیدا کنم نه با استخاره ! چشم هایم را باز می کنم و متنش را می گشایم و به دنبال مطلبی می گردم تا ببینم که چه گفته است ، نه اینکه چشمهایم را ببندم و شانسی و تصادفی لایش را باز کنم و جمله یا کلمه ی اول بالای صفحه راست را تماشا کنم که چه نوشته است ؟ و بعد طبق آن در کار خودم تصمیم بگیرم و درباره ی مسئله ای یا شخصی قضاوت کنم !
پدرجان ، من یک دانشجویم ، اگر کسی با جزوه درسی ام چنین بازی هایی کند اوقاتم تلخ می شود ! پس اگر من کتابی را که به درد خواندن نمی خورد – ولو نویسنده اش به قول تو خود خدا باشد – رها کردم و به جای آن کتاب هایی را گرفتم که به درد خواندن می خورد ، اوقاتت تلخ نشود !
مذهب یک نوع آگاهی عاشقانه است یا عشق آگاهانه ، شعور و شناختی که شور و ایمان برانگیزد و در آن عقل و احساس از یکدیگر جدایی ناپذیرند .
حج بر اساس دو عمل اصلی استوار است:
۱- طواف ۲- سعی
این دو عمل تجدید خاطره دو کاری است که هاجر و ابراهیم کرده اند.
به فرمان خداوند ، هاجر و کودک شیر خوارش به این سرزمین متروک و غریب و سوزان و خشک آمده اند ، ابراهیم این دو را آورده است و در وسط این دره ای که حتی خار و خسی از آن نمی روید گذاشته و خود باز گشته است.
هاجر با ایمان و یقین و تکیه بر لطف خداوند ، توکل این ماموریت شگفت را می پذیرد.... توکل مطلق !
با این همه می بینیم که کودکش را در این دره خشک به امید خدا و توکل بر اراده او می گذارد
و در عین حال تنها و بی پناه بر پست و بلند این کوه ها « می دود و می کوشد » تا مگر چشمه آبی یا آبدانی بیابد و کودکش را و خودش را از عطش نجات دهد : کوشش مطلق !
و اساس حج همین دو اصل است : در هفت بار طواف برگرد کعبه.
عدد هفت نشانه بی نهایت و بی شمار است ، یعنی حرکت ابدی و همه عمر در مداری که محور اصلی اش خداست
و مسیر زندگی که از هر نقطه ای فاصله اش با کانون (خدا) یکی است
و هر گامی جهتش به زندگی ای هاجر وار و پس از طواف ، بی درنگ ، هفت بار میان دو کوه « سعی کردن ».
«دکتر علی شریعتی»
(مذهب علیه مذهب ، ص۱۱۶و ۱۵۶)
تو میدانی که من هرگز به خود نیندیشیدم، تو میدانی و همه میدانند که من حیاتم، هوایم، همه خواستههایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو میدانی و همه میدانند که هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشتهام، از ترس خلافت تشیعم را از یاد نبردهام. تو میدانی و همه میدانند که نه ترسویم نه سودجو! تو میدانی و همه میدانند که من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود. تو میدانی و همه میدانند که دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است. تو میدانی و همه میدانند که من خودم را فدای تو کرده ام و فدای تو میکنم که ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد. طمعی ندارد. تو میدانی و همه میدانند که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندان کشیدن برای تو و رنج کشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است. از شادی تو است که من در دل میخندم. از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد، و از خوشبختی تو است که هوای پاک سعادت را در ریههایم احساس میکنم.
دکتر علی شریعتی
چقدر ایمان خوب است ! چه بد می کنند آنها که می کوشند انسان را از ایمان محروم کنند.
چه ستمکار مردمی هستند این به ظاهر دوستداران بشر ! (طرفداران آزادی و مدرنیسم و بَسا مدرن).
دروغ می گویند ، دروغ نمی فهمند یا می فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند ، اگر عشق نباشد چه آتشی زندگی را گرم کند ؟
اگر نیایش و پرستش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دلها نباشد ماندن برای چیست؟
و اگر میعادی نباشد ماندن برای چیست؟
اگر دیداری نباشد دیدن را چه سود؟
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
گر نبیند چه بود فایده بینایی را
اگر بهشت نباشد صبر بر رنج و تحمل زندگی دوزخ چرا؟
اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها می خواهند معبود را از هستی بر گیرند چگونه انتظار دارند انسان در خلاء دم زند؟
ایمان چه دنیای زیبا و پر از عجائبی است( گویی که )جهان دیگر در همین جهان است.
کوچه و بازار ، شهر و باغ و آبادی و طوبی و روح و پری و گل و میوه و شیر و عسلش در همین زمین است( روایتی در اصول کافی که بهشت در لای همین دنیا پیچیده است ).
دکتر علی شریعتی
(گفتگوهای تنهایی ، ص۸۸۵)
به آن که اعتراض می کند که چرا دانشجویان دست می زنند و صلوات نمی فرستند می گویم: صلوات نفرستادن جوانان گناه توست. چرا که خود می دانی صلوات را به چه صورتی در اورده ای و برایش چه مصرف هایی درست کردی . یکی این که تا شخصیت گنده ای وارد مجلس شده صلوات فرستادی. مصرف دیگرش حرکت تابوت و جنازه استدر میان زندگان، مصارف دیگرش هو کردن یک سخنران ، پایین کشیدن یک منبری و مسخره کردن کسی . این هاست مصارفی که تو برای صلوات ساخته ای . تو هرگز به دست بوسیدن اعتراض نکردی حالا به دست زدن اعتراض می کنی!؟"
شریعتی ، علی مجموعه آثار 16 ص194
با عرض سلام خدمت دوستان عزیز
امروز می خواهم مطالبی زیبا از کتاب علی دکتر شریعتی در مبحث انسان شناسی در مورد هنر و مذهب بیان شده را برایتان بنویسم چون من خودم به والا بودن ارزش هنر و رابطه عمیقش با مذهب معتقد هستم خوشحال میشوم که دوستان عزیز هم در این مورد مطالبی را بیان فرمایند.
این سخنی است که از زمان ارسطو مطرح است ، که همه آثار هنری از نقاشی ، از موسیقی ،از مجسمه سازی واز همه آثار هنری و ادبی ، دو نوعند :یا آثار فکاهی هستند که اینها آثار مبتذل و پست و معمولی و روزمره هستند ، یا آثار متعالی و انسانی و خوب هستند که اینها آثار غم انگیز و تراژدی اند ; چرا تراژدی متعالی است ؟ چرا؟ برای اینکه ساخته آن احساس انسان است در حالتی که دچار یک غم بزرگ شده و آن غم کمبود این عالم که در آن گرفتار است و غم دور ماندن از آن نمی دانم کجائی که مال آنجا هست . از این دغدغه ،از این اضطراب واز این کمبود ، دو جلوه در تاریخ می بینیم: یکی «هنر» است و یکی « مذهب ». هنر ، عبارت است از پنجره ای از این عالم به آن عالم مطلقها و مقدسها و مذهبها وزیبائیهای زیبا و مقدس و متعالی . و مذهب ،دری است به طرف آن عالم . یعنی انسان همواره احساس می کرده که در این اطاقی ( منظور دنیاست) که زندگی می کند ، این اطاق شایستگی او را ندارد .
درست است که بسیاری از نیازهای اورا این اطاق و این خانه برا ورده می کند ولی در ذهنش یک عالم بزرگتر ، یک فضای عظیمتر ، و یک آسمان افراشته بوده و هست و همیشه دغدغه آنجا را داشته است و غم ماندن در این خانه را.
این تلاش دائمی و این غم دائمی و فعالیت و کوشش دائمی برای توسل ، تقرب ، شناختن و نجات از این خانه همواره در انسان هست وبوده ; در هر انسان ،در هر مذهب ، در هر نژاد در هر قبیله ،در هر دوره ای و در هر زمانی
- پیش از تاریخ و بعد از تاریخ – من آثار و شواهد دقیق دارم. خوب گاه به صورت هنرمی ساخته ; هنر اصلا از اینجا پیدا شده ، از احساس کمبود پیدا شده . هنر عبارت است از خلق ، آفرینش : هر آفریدنی زائیده احساس کمبود و نیاز به آن چیزی است که در این عالم نیست و من می آفرینم که اگر می بود احتیاجی به آفریدن نبود. ما اگر همیشه از در ودیوار سمفونی می شنیدیم ، هیچ وقت سمفونی نمی ساختیم ، چنانچه ما هیچوقت آب نمی سازیم چون آب هست اگر که زیبایی وجود داشت ما اینهمه تلاش برای ساختن زیبایی نمی کردیم ; بنابراین من به زیبائیهایی احتیاج دارم که در این عالم نیست اما به وسیله خلق هنری می آفرینم. به سخن گفتن غیر از سخن گفتن روزانه ام احتیاج دارم و چون این سخن گفتن روزمره همه احساسهای مرا کفایت نمی کند دست به خلق زبانی خاص به نام شعر می زنم. و چون همه اشکالی که در این عالم هست کفایت زیبایی پرستی و زیبایی شناسی و نیاز مرا به زیبایی ها نمی دهد دست به خلق زیبایی هایی که در این عالم احساس می کنم که نیست ومن به آنها احتیاج دارم می زنم و می آفرینم.
بنابراین هنر عبارت است از پنجره ای از این خانه محقر –که انسان شریف در آن گرفتار شده – به طرف آن نمی دانم کجایی که همه خواسته های مطلق ما در آنجاست . چرا ؟ برای اینکه هنر معتقد است که ،یک مبنای عمیق فلسفی ندارد ، یک مبنای احساسی دارد : در این خانه من گرفتارم ، این خانه زشت است ، این خانه نسبی است ، این خانه به من کمبود می دهد ، این خانه زیبائیهای لازم را ندارد ، بنابراین من پنجره را باز می کنم وبه طرف آن بیرون ،آن عالم بالاتر وماوراءتر و زیباتر از این خانه . اما مذهب « در» را از این خانه باز می کند تا انسان را از این خانه – خانه ای که خاک است – بیاورد بیرون ودر این راهی که اسمش مذهب است ببرد تا خدا ! تا خدا!! بنابراین مذهب عبارتست از یک نجات معقول از اینجائی که من در آنجا احساس غربت می کنم ، و هنر عبارتست از اشباع کاذب نیازهائی که من دارم و در این خانه نمی یابم.